سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بُخل، همنشین خود را خوار می کند و دوری جوینده از خویش را ارجمند می سازد . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :1
بازدید دیروز :10
کل بازدید :29379
تعداد کل یاداشته ها : 452
103/2/30
7:16 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
محمد رضا میرزائی-اسلام[0]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
بهمن 89[447]

شیطان را پرسیدند که کدام طایفه را دوست داری؟

گفت: دلالان را.

گفتند: چرا؟

گفت: از بهر آنکه من به سخن دروغ از ایشان خرسند بودم،

ایشان سوگند دروغ نیز بدان افزودند.

*********************

شخصی تیری به مرغی انداخت، خطا کرد.

رفیقش گفت: (( احسنت)) .

تیرانداز برآشفت که مرا ریشخند می کنی؟

گفت: (( می گویم احسنت،اما به مرغ)).

برگرفته از: رساله ی دلگشای  عبید زاکانی


  
  
آریوبرزن از دیگر بزرگ مردان تاریخ ایران باستان
آریو برزن یکی از جان فداهای خاک پاک ایران هست .آریوبرزن یکی از سرداران بزرگ تاریخ ایران است که در برابر یورش اسکندرمقدونیبه ایران زمین ، دلیرانه از سرزمین خود پاسداری کرد و در این راه جان باخت و حماسهی «در بند پارس» را از خود در تاریخ به یادگار گذاشت . برخی او را از اجداد لرها یاکردها می دانند.اسکندر مقدونی » در سال 331 پیش از میلاد پس از پیروزی در سومین جنگ خود باایرانیان، جنگ آربل Arbel یا گوگامل Gaugameleو شکست پایانی ایران ، بر بابل وشوش و استخر چیرگی یافت و برای دست یافتن به پارسه ، پایتخت ایران روانه این شهرگردید .اسکندر برای فتح پارسه سپاهیان خود را به دو پاره بخش کرد :بخشی بهفرماندهی (پارمن یونوس) از راه جلگه (رامهرمز وبهبهان)به سوی پارسه روان شد وخوداسکندر با سپاهان سبک اسلحه راه کوهستان (کوه کهکیلویه)رادر پیش گرفت ودر تنگه هایدر بند پارس(برخی آنرا تنگ تک آب وگروهی آنرا تنگ آری کنونی می دانند) با مقاومتایرانیان روبرو گردید.در جنگ در بندپارس آخرین پاسداران ایران با شماری اندک به فرماندهی آریوبرزندربرابر سپاهیان پرشمار اسکندر دلاورانه دفاع کردند وسپاهیان مقدونی را ناچار به پسنشینی نمودند. با وجود آریوبرزن وپاسداران تنگه های پارس گذشتن سپاهیان اسکندرازاین تنگه های کوهستانی امکان پذیر نبود. ازاین رو «اسکندر» به نقشه جنگی ایرانیاندرجنگ ترموپیلThermopyle متوسل شد وبا کمک یک اسیر یونانی از بیراهه وگذراز راههایسخت کوهستانی خود را به پشت نگهبانان ایرانی رساند وآنان رادر محاصره گرفت.آریوبرزن با 40سوار و5هزار پیاده و وارد کردن تلفات سنگین به دشمن ، خط محاصره راشکست وبرای یاری به پاتخت به سوی پارسهPersepolice شتافت ولی سپاهیانی که به دستوراسکندر ازراه جلگه به طرف پارسه رفته بودند، پیش از رسیدن او به پایتخت،به پارسهدست یافته بودند.آریوبرزن با وجود واژگونی پایتخت ودر حالی که سخت در تعقیب سپاهیاندشمن بود،حاضر به تسلیم نشدوآنقدر درپیکار با دشمن پافشرد تا گذشته از خود او ، همهیارانش از پای در افتادندوجنگ هنگامی به پایان رسید که آخرین سرباز پارسی زیر فرمانآریوبرزن به خاک افتاده بود.لازم به یادآوری است که بدانید یوتاب (به معنی درخشنده و بیمانند) خواهر آریوبرزن نیز فرماندهی بخشی از سپاهیان برادر را برعهده داشت و در کوهها راه را براسکندر بست . یوتاب همراه برادر چنان جنگید تا هر دو کشته شدند و نامی جاوید از خودبرجای گذاشتند.و نکته آخر اینکه اسکندر پس از پیروزی بر آریوبرزن آن اسیر یونانی را هم به جرمخیانت کشت.

  
  

روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و از او پرسیدند: "فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشکل چقدر است؟"


استاد اندکی تامل کرد و گفت:

"فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است!"


آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و در بیرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولی گفت:
"من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است که باید به جای روی زمین نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشکل راه حلی پیدا کرد. با یک جا نشینی و زانوی غم در آغوش گرفتن هیچ مشکلی حل نمی شود."

دومی کمی فکر کرد و گفت:
"اما اندرزهای پیران معرفت معمولا بار معنایی عمیق تری دارند و به این راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو می گویی هزاران سال است که بر زبان همه جاری است و همه آن را می دانند. استاد منظور دیگری داشت."


آندو تصمیم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معنای جمله اش را بپرسند. استاد با دیدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت:

"وقتی یک انسان دچار مشکل می شود. باید ابتدا خود را به نقطه صفربرساند. نقطه صفر وقتی است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستی زانو می زند و از او مدد می جوید. بعد از این نقطه صفر است که فرد می تواند برپا خیزد و با اعتماد به همراهی کائنات دست به عمل زند. بدون این اعتماد و توکل برای هیچ مشکلی راه حل پیدا نخواهد شد. باز هم می گویم...
فاصله بین مشکلی که یک انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بین زانوی او و زمینی است که برآن ایستاده است!"



عالم فروتن ...

گویند که زمانی در شهری دو عالم می زیستند.
روزی یکی از دو عالم که بسیار پر مدعا بود، کاسه گندمی بدست گرفت و بر جمعی وارد شد و گفت:

این کاسه گندم من هستم ! (از نظر علم و ... ) و سپس دانه گندمی از آن برداشت و گفت:

و این دانه گندم هم فلان عالم است!

و شروع کرد به تعریف از خود.

خبر به گوش آن عالم فرزانه رسید. فرمود به او بگوئید:

آن یک دانه گندم هم خودش است! من هیچ نیستم...



ایمان واقعی ...

روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد امده است.

فکر می کنید آن مرد چه کرد؟!

خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت؟

او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت:

"خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟"

مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود:

مغازه ام سوخت!
اما ایمانم نسوخته است!
فردا شروع به کار خواهم کرد


  
  

افتخارم اینه قلبم ذره ی خاک تو باشه

روز مرگم تن سردم رو زانوی تو باشه

با تموم افتخارم واسه مام وطن بمیرم

پای غیرتم بمیرم مرگو تو اغوشم بگیرم

وطنم خاک تو عشقه وطنم عشق تو عشقه

جونمو تو دست میگیرم واسه ایرانم میمیرم

دشمناش چه صف کشیدن نمیدونن من>زنده شیرم

واسه افتخار این خاک خیلیا دلا سوزوندن

منو تو سر اگه نبازیم باید با خفت بسازیم

به عشق پاکش بنازیم مثل مرد ببریم یا مردونه ببازیم

پای غیرت که وسط شه شاه بیت غزلیم ما

پای ایران که وا شه هممون یه جسمیم انگار

سبزو سرخ هر چی که باشیم پاش بیفته عاشقاشیم

خاکشو طلا میدونیم دست دشمنو بلا میبینیم

اینجا سیمرغ لونه داره شیر اسیا خونه داره

دلامون دل شیره روحمون از جنس سیمرغ

اخر قصه رو میخوای؟ ما رو از مرگ نترسون.

 

نظر یادتون نره.


  
  

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»

صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟»

کارمند تازه وارد گفت: «نه»

صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.»

مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.»

مدیر اجرایی گفت: «نه»

کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت.

 


  
  
<      1   2   3   4   5   >>   >