سلام
این روزا احتمالا روزای آخره وبلاگ داریم باشه(البته احتمالا تو این وبلاگ) آخه دارم میرم سربازی و بعد از سربازی هم بعید می دونم اینقدر راحت اینترنت پرسرعت زیر دستم باشه(آخه جایی که تو دوران دانشجوییم توش کار می کردم مجهز به اینترنت پرسرعت بود یا بهتر بگم هست).
دیروز رفتم کچل کردم و 2روز دیگه قراره خودمو به پادگان مالک اشتر اراک معرفی کنم و امیدوارم که بتونم برم سربازی آخه دارم داوطلبی و زودتر از موعد میرم و اگه ظرفیت باشه منم میشم آش خور.
خدا رو چه دیدی شاید رفتم اونجا و بهم گفتن برگرد پیش مامان جونت همون 1/12/89 پاشو بیا.
امیدوارم تو دوران سربازیم و بعد از برگشت از سربازی بازم وقت سر زدن به وبلاگمو داشته باشم.
تو این یه ساله اینجا خیلی چیزا نوشتم و خاطره های خوبی هم تو این دوران دارم دلم واسه اینجا و پشت این سیستم نشستن تنگ میشه بعد از سه سال کار اینجا قراره به اخر برسه.
بیشتر از این وبلاگم واسه اون یکی وبلاگم که توش حرفای دلمو می نویسم دلتنگ میشم (که ادرسشم SECRET ه)ولی به اون حتما سر میزنم حتی اگه در این وبلاگمو تخته کنم.
همه تونو دوس دارم همه رو دوس دارم حتی اونایی که بهم بدی کردن.
شیطان را پرسیدند که کدام طایفه را دوست داری؟
گفت: دلالان را.
گفتند: چرا؟
گفت: از بهر آنکه من به سخن دروغ از ایشان خرسند بودم،
ایشان سوگند دروغ نیز بدان افزودند.
*********************
شخصی تیری به مرغی انداخت، خطا کرد.
رفیقش گفت: (( احسنت)) .
تیرانداز برآشفت که مرا ریشخند می کنی؟
گفت: (( می گویم احسنت،اما به مرغ)).
برگرفته از: رساله ی دلگشای عبید زاکانی
روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و از او پرسیدند: "فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشکل چقدر است؟"
استاد اندکی تامل کرد و گفت:
"فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است!"
آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و در بیرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولی گفت:
"من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است که باید به جای روی زمین نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشکل راه حلی پیدا کرد. با یک جا نشینی و زانوی غم در آغوش گرفتن هیچ مشکلی حل نمی شود."
دومی کمی فکر کرد و گفت:
"اما اندرزهای پیران معرفت معمولا بار معنایی عمیق تری دارند و به این راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو می گویی هزاران سال است که بر زبان همه جاری است و همه آن را می دانند. استاد منظور دیگری داشت."
آندو تصمیم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معنای جمله اش را بپرسند. استاد با دیدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت:
"وقتی یک انسان دچار مشکل می شود. باید ابتدا خود را به نقطه صفربرساند. نقطه صفر وقتی است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستی زانو می زند و از او مدد می جوید. بعد از این نقطه صفر است که فرد می تواند برپا خیزد و با اعتماد به همراهی کائنات دست به عمل زند. بدون این اعتماد و توکل برای هیچ مشکلی راه حل پیدا نخواهد شد. باز هم می گویم...
فاصله بین مشکلی که یک انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بین زانوی او و زمینی است که برآن ایستاده است!"
عالم فروتن ...
گویند که زمانی در شهری دو عالم می زیستند.
روزی یکی از دو عالم که بسیار پر مدعا بود، کاسه گندمی بدست گرفت و بر جمعی وارد شد و گفت:
این کاسه گندم من هستم ! (از نظر علم و ... ) و سپس دانه گندمی از آن برداشت و گفت:
و این دانه گندم هم فلان عالم است!
و شروع کرد به تعریف از خود.
خبر به گوش آن عالم فرزانه رسید. فرمود به او بگوئید:
آن یک دانه گندم هم خودش است! من هیچ نیستم...
ایمان واقعی ...
روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد امده است.
فکر می کنید آن مرد چه کرد؟!
خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت؟
او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت:
"خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟"
مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود:
مغازه ام سوخت!
اما ایمانم نسوخته است!
فردا شروع به کار خواهم کرد
افتخارم اینه قلبم ذره ی خاک تو باشه
روز مرگم تن سردم رو زانوی تو باشه
با تموم افتخارم واسه مام وطن بمیرم
پای غیرتم بمیرم مرگو تو اغوشم بگیرم
وطنم خاک تو عشقه وطنم عشق تو عشقه
جونمو تو دست میگیرم واسه ایرانم میمیرم
دشمناش چه صف کشیدن نمیدونن من>زنده شیرم
واسه افتخار این خاک خیلیا دلا سوزوندن
منو تو سر اگه نبازیم باید با خفت بسازیم
به عشق پاکش بنازیم مثل مرد ببریم یا مردونه ببازیم
پای غیرت که وسط شه شاه بیت غزلیم ما
پای ایران که وا شه هممون یه جسمیم انگار
سبزو سرخ هر چی که باشیم پاش بیفته عاشقاشیم
خاکشو طلا میدونیم دست دشمنو بلا میبینیم
اینجا سیمرغ لونه داره شیر اسیا خونه داره
دلامون دل شیره روحمون از جنس سیمرغ
اخر قصه رو میخوای؟ ما رو از مرگ نترسون.
نظر یادتون نره.